این زمان نشسته بی تو با خدا آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ آنکه خنده از لبش جدا نبود
-----------------------------------------
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست آواره شدن حکایت سختی یست
از اشک های پاک خود فهمیدم لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
------------------------------------------
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن
---------------------------------------------
در بهار زندگي احساس پيري مي کنم با همه ازادگي فکر اسيري مي کنم
بس که بد ديدم ز ياران به ظاهر خوب خود
بعد از اين بر کودک دل سخت گيري مي کنم