آیتالله محمدرضا مهدویکنی، رئیس مجلس خبرگان رهبری دار فانی را وداع گفت.
لحظاتی پیش حضرت آیت الله مهدوی کنی رییس مجلس خبرگان رهبری و یار دیرین امام راحل و رهبر انقلاب به ملکوت اعلی پیوست.
ابراهیم انصاریان رئیس دفتر رئیس مجلس خبرگان رهبری با تایید این خبر گفته است: آیتالله محمدرضا مهدوی کنی رئیس مجلس خبرگان رهبری صبح امروز (سهشنبه) به ملکوت اعلی پیوست.
آیتالله مهدویکنی 14 خرداد امسال پس از بازگشت از مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام(ره) در منزل دچار عارضه قلبی شده و به بیمارستان منتقل شده بود و پس از آن به واسطه آسیبهای وارده مغزی به ایشان، به صورت تمام وقت تحت نظر پزشکان در بیمارستان شهید رجایی بود.
درگذشت ایشان که عمری را در مجاهدت برای نظام و تعلیم نیروهای انقلابی گذراندند را خدمت مقام معظم رهبری و ملت شریف ایران تسلیت عرض می نماید.
آیت الله نمرالنمر پس از اتمام تحصیلات در ایران و سوریه مرکز مذهبی "الإمام القائم(عج)" عربستان را تاسیس کرد و زبان حق گوی او هیچگاه رژیم سفاک سعودی را آرام نگذاشت او ضمن محکوم کردن جنایات رژیم سعودی و دامن زدن به اختلافات مذهبی ... و طایفه ای خواستار رسیدگی به "قبرستان بقیع"به رسمیت شناخته شدن مذهب "تشییع"و حفظ کرامت شهروندان شیعه عربستانی بود و اینک رژیم سفاک و خونریز سعودی برای این خواسته های به حقش حکم اعدام صادر کرده است. آری او ثابت کرد از هیچ چیز نمی ترسد حتی "بازداشت" ، "شکنجه" و "کشتار" ضمن محکوم نمودن این حکم ناعادلانه دوستانی که در فیس بوک فعال هستند هم انتشاردهند
دعایمادرکارخودشراکرد.... گده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب می بردند بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند میشد بادیگارد قماربازا
واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن. داوطلب زیاد بود ... قرعه انداختند. افتاد بنام یه جوون. همه ... اعتراض کردند الا یه پیرمرد! گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! " بچه ها از پیرمرد بدشون اومد. دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون . جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار. بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون. همه رفتن الا پیرمرد. گفتند: " بیا! " گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره! "
یک روز قبل از شهادت هادی دلم عجیب شور می زد برای اینکه اضطراب و دلتنگی ام را کاهش دهم . به سراغ زینب رفتم تا با بازی و حرف زدن با او نگرانیم برطرف شود . در ... میان صحبت هایم پرسیدم : زینب جان بابا کی می آید انتظار داشتم مثل همیشه با زبان بچه گانه اش بگوید : اگه دو تا اگه سه تا بخوابیم بابا می آید اما گویی زینب از راز بزرگی مطلع بود . با حالتی غم گرفته پاسخ داد : مامان هر چند تا که بخوابیم بابا بازهم نمی آید دستانش را به گرمی فشردم . او فقط سه سال داشت . بغضم را فروخوردم تا اینکه ساعت 3.30 دقیقه روز بعد خبر شهادت همسرم هادی فضلی را برایم آوردند .
ته صف بودم. به من آب نرسید. بغل دستیم لیوان آب را داد دستم. گفت من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور. فرداش شوخی شوخی به بچّه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد. یکی گفت لیوان ها همه اش نصفه بود!
دیروز تو محله ما یه شهید رو تشیع کردن خیلیا که میگفتن در شهادت خیلی وقت بسته شده کجا بودن کجا بودن که ببیند شهادت خیلی نزدیکه فقط اونایی که لیاقتشو دارن بهش میرسن
من خود فکز نمیکردم که یه روز خبر شهادت یکی از بچه محلمونو بشنوم برای ما نسل سومی ها شهادت یکم دور بود زمان جنگ ما نبودیم هیچ وقت احتمالشم نمیدادیم که یکی از همسن وسالامو شهید بشه
نمیدونم چی بگم شهادت واژه بزرگیه که بخوام راجب بهش حرف بزنم شاید خیلیاتون ندونید این شهید ایرانی نبود شهید ابولفضل حسینی یه بزرگ مرد از افغانستان هست اون با خانوادش خیلی ساله تو ایران زندگی میکنن ولی برای دفاع از حرم بی بی زینب کبری (س)لحظه ای درنگ نکرد سن وسالی نداشت فقط 18 سالش بود رفت تا دفا ع کنه از اعتقاداتش از دینش آخرشم پای اعتقادش شهید شد وسرش ازتنش جدا
اینجاست که میفهمیم ما همه مسلمانیم وپای اعتقادمون ایستاده ایم نژادمون کشورمون چیه ایرانی عراقی افغانی هیچ کدوم باعث نمیشه که ما وحدتتمون از بین بره هیچ فرقی نداره همه مسلمانیم
پیکر پاک این شهید غیرت مند دیروز در جوار امام زاده شعیب فیروزآباد به خاک سپرده شده
انقدر این شهید بزرگ است فقط میتونم بگم بچه محل شهادت مبارک
رهبر معظم انقلاب صبح امروز تحت عمل جراحی قرار گرفتند/ بحمدلله عمل با موفقیت به پایان رسید
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در آستانهی عزیمت به بیمارستان برای انجام عمل جراحی، در پاسخ به واحد مرکزی خبر گفتند: ... من یک عمل جراحی دارم و اکنون عازم بیمارستان هستم.
ایشان افزودند: البته جای نگرانی نیست. این به معنای آن نیست که مردم دعا نکنند لیکن ان شاءالله جای نگرانی نیست و یک عمل خیلی معمولی و عادی است.
حضرت آیت الله خامنهای در پایان خاطرنشان کردند: ان شاءالله لطف خدای متعال شامل خواهد شد و کارها بخوبی پیش خواهد رفت.
لازم به ذکر است: رهبر معظم انقلاب اسلامی به دلیل عارضه پروستات صبح امروز (دوشنبه) در یکی از بیمارستانهای دولتی، تحت عمل جراحی قرار گرفتند که بحمدلله این عمل با موفقیت به پایان رسید.
*عمری نگاهت بهترین تصویر من بود یادت شباهنگام دامن گیر من بود وقتی که آزادانه می پریدیم عاصی ترین احساس در زنجیر من بود من خواب دیدم پرکشیدی و سحرگاه تنها شدن در این قفس تعبیبر من بود رفتی و چشم آیینه بعد از تو هر صبح در حسرت لبخند دیرادیر من بود در لحظه پرواز بالم در هوس سوخت* توخوب بودی همسفر تقصیر من بود
از دور نشان گر خودی بودن فرد در مناطق عملیاتی بود... (البته زیاد اعتبار نداشت!)
چفیه رو بیشتر رزمنده ها داشتند... ولی همه بسیجی ها چفیه به گردن داشتند و البته از نمادهای بسجیان عزیز بود.
گاهی به عنوان سجاده نماز ، رزمنده ها استفاده میکردند.
بیشتر وقتها سفره غذای رزمنده ها نیز بود.
دم دست ترین باند و زخم بند برای زخمیها بود.(وقتی امدادگر می رسید اگر باند زخم نبود، محل جراحت هر رزمنده زخمی رو با چفیه خودش می بست یا اگر دست و پای کسی میشکست با چفیه آتل بندی میکردند..{معمولا رزمنده ها چفیه خود رو تمیز نگه میداشتن})
به عنوان بهترین کولر قابل دسترس در مناطق بود.وقتی خیس بود و به سوی خلاف جهت باد ،بهتر از کولر گازی عمل می کرد.(البته بیشتر به نحوه کار کولرهای آبی شبیه بود.)
یکی از برادران تیم حفاظت تعریف میکرد در اوایل دوره ریاست جمهوری ایشان، ساختمان ریاست جمهوری 3 طبقه داشت که طبقه بالای آن خانواده آقا زندگی میکردند، طبقه وسط دفتر کار و طبقه پایین هم محل استقرار محافظها بود.
یک روز آقای محمدخان ... که معاون اجرایی ریاست جمهوری بود آمد و با داد و بیداد به ما گفت خجالت نمیکشید؟ اینجا ساختمان ریاستجمهوری است. این چه گلیمی است که اینجا آویزان کردید؟ این گلیم اصلا ارزش نگاهکردن دارد؟
ما هم گفتیم این گلیم مال ما نیست بلکه خانم ایشان آن را شستهاند و پهن کردهاند تا خشک شود.
این برادر میگفت اشک در چشم آقای محمدخان جمع شد و گفت آیا واقعا در منزل رئیسجمهور چنین گلیمی استفاده میکنند؟
خوشحالی ایشان زمانی است که کاری یا اقدامی صورت میگرفت که نفع آن به مردم میرسید.
مثلا وقتی آقای احمدینژاد موضوع یارانهها را عملی کردند، ایشان فرمودند یک مرتبه در اواخر دولت آقای خاتمی گزارشی برای من آوردند و یک رقمی را گفتند که ... اینها در کشور به نان شب محتاجند و شبها گرسنه میخوابند.
«آقا» فرمود آن شب من تا صبح خوابم نبُرد. بعدها وقتی آقای احمدینژاد این اقدام را انجام دادند، من حساب کردم که به این ترتیب، لااقل عدهای که آقای خاتمی گفتند، دیگر شبها گرسنه نمیخوابند.
این نوع اخبار و اقدامات که تسهیلاتی برای مردم فراهم میکند، موجب خوشحالی ایشان میشود.
روزی که بم زلزله آمد، صبح جمعه بود. فردای آن روز یعنی شنبه قبل از ظهر، «آقا» بنده را صدا کردند و گفتند من میخواهم امروز به بم بروم.
ما گفتیم امروز امکانش نیست و ایشان فرمودند حداکثر تا فردا وقت دارید تا مقدمات کار را ... فراهم کنید.
ما هم آماده شدیم و فردای آن روز یعنی یکشنبه ایشان با لباس مبدل و یک کلاه پشمی که بر سرشان بود، با یک وانت 2کابین حدود 2 ساعت در شهر چرخیدند و هیچ کس ایشان را نشناخت و حتی فرماندار هم که به فرودگاه آمده بود، خبر نداشت.
یک ماه از این ماجرا گذشت و آقا مجددا به بم سفر کردند. چند ماه بعد هم که ایشان به کرمان رفتند، مجددا از بم بازدید کردند.
حضرت آقا با همه وسائل اعم از قطار، هواپیما و ماشین مسافرت میکنند و گاهی هم که امکانش باشد، با هواپیمای عادی سفر میکنند.
“گفتم:بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگیات را سر و سامان بده! گفت: *حرف این چیزها را نزن مادر،دنیا هیچ ارزشی ندارد* گفتم: آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟... گفت: *مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است. پرسیدم: *یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟ گفت:جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین! همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: *این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است. گفتم: *آخه اینطوری که نمیشود. گفت:دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!”
یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین ... خوردن یه خمپاره ، مثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود. بوی کباب.... بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت. همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود. سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
آن روز به مسجد نرسید. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود.طوری حمد و سوره می خواند مثل اینکه خدا را می بیند؛ذکر ها را دقیق و شمرده ادا می کرد. بعدها در مورد نحوه ی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت : اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می ذاریم جز برای خدا!نمازمون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم ؛ اما یادمون می ره اونی که به وقت ها برکت می ده ، فقط خود خداست .
شهید محسن حاجی بابا فرمانده عملیات سپاه غرب در سال 1336 متولد شد و در ۲۲ اردیبهشت1361 در جبهه سر پل ذهاب با اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید و به آرزوی قلبی خود نایل ... آمد .
هنگامی که شهید محسن حاجی بابا ، با ماشین جیپشان روی جاده ی سرپل ذهاب به سمت ِازگِله میرفتند از آنجاییکه ارتفاعات بَمو که مشرف به جاده بوده
دست نیروهای عراقی بوده، جیپ ایشان را مورد هدف قرار می دهند که جیپشان آتش میگیرد و ایشان به شهادت میرسند. وقتی میخواستند
پیکرشان را به عقب بفرستند قسمتی از بدنشان در ماشین باقی می ماند که بعدا موقع انتقال ماشین آن را پیدا میکنند که دیگر به عقب نمیفرستند
و آن تکه از بدنشان را در محل قرارگاه فرماندهی ایشان به خاک می سپارند، که در حال آنجا روستایی نیز به وجود آمد مردم آن منطقه به این شهید بزرگوار ارادتی خاص دارند .خلاصه
امام زمان این روز ها خیلی غریبه من بچه شیعه هیچ کاری براش نکردم جز اینکه فقط درد رو درداش گذاشتم خون به دل مهدی فاطمه کردیم مهدی فاطمه 1140 سال تنهاست منتظر فقط فقط 313 نفر
به هر کدوم از ما بگن چقدر امام زمانتو دوست داری بدون معطلی میگیم خیلی اما وقتبی خوب رفتارمون نگاه میکنیم میبینیم هیچی میگیم امام زمان رو دوست داریم ولی اهنگ گوش میدیم میگیم امام زمان رو دوست داریم ول با نامحرم رابطه داریم میگیم امام زمان رو دوست داریم ولی حجابمونو رعایت نمییکنیم میگیم و میگیم ولی کو عمل من خودمو میگم
هیچ کار نکردم دستم جلو اامام زمانم خالیه حتی نتونستم دلشو شاد کنم به جاش انگارر دل امامو خون کردم انقدر تنهاش گذاشتم که حتی نمیتونم بگم شیعه علیم...
سرم جلو مادرش زهرا پایین روم سیاه که که کاری برای عزیزش نکردم فقط میگیم منتظریم ولی هیچ کدوم منتظر نیستیم ما حتی حاضر نیستیم به خاطرش از یکی از این کارا دست بکشیم
خدایا دستم خالیه هیچی ندارم برای خوشی خودم دل مهدی فاطمه رو میشکنم ولی مهدی فاطمه با اینکه این همه داریم خون به دلش میکنیم باز ما رو دوست داره وای وای ما چه میکنیم
استاد قرائتی تعریف میکرد که ما آخوندهارو خیلی سخت میشه گریاند ! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد !
گفت : تو یکی از عملیات ها که شب انجام می شد قرار بود از جای عبور کنیم که مین گذاری شده بود … مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم .
گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند … وقتی میخواستند راه باز کنند میدونستند که زنده نمی مونند .
چون با انفجار هر مین دست ، پا ، سر ، بدن یک جا متلاشی میشود ! داوطلب ها پشت سر هم راه افتادن برای باز کردن راه … صدای مین می آمد . همین زمان متوجه شدم یکی داره بر میگرده !
گفتم شاید ترسیده ! بالاخره جان عزیزه و عزیزی جان باعث شده برگرده… گفتم خودمو نشون ندم شاید ببینه خجالت بکشه !
بعد چند دقیقه متوجه شدم یکی داره میره سمت محل مین گذاری شده.. رفتم سمتش گفتم وایسا کجا میری ؟
گفت دارم میرم محل مین گذاری شده دیگه !! گفتم تو جزو کسائ بودی که داوطلب شده بودند چرا برگشتی ؟!
گفت : آخه پوتینم نو (تازه) بود خواستم اونو در بیارم با جوراب برم و بیت المال حیف و میل نشود . اون پوتین بمونه یکی دیگه ازش استفاده کنه…!!!
مگر دیگر مردم حقی ندارند؟ مگر دیگران ایرانی نیستند؟ آری علی پیروزمند برادر شهید و رزمنده و جانباز دیروز در شهر آبادان نگهبان توالت عمومی است ، و در کنار توالت در یک آلونک زندگی می کند او می گوید سالها پیش که به همه زمین می ... دادند به او هم دادند اما به علت عدم توانایی در ساخت زمین را پس گرفتند 2 نوه دارد ولی اسم آنان را نمی داند ولی خاطرات جنگ را ، آتش های دشمن را و نامردی روزگار را خوب می داند او نگرانی ندارد اما می ترسد که شاید روزی به اتهام اینکه این شغل شریف و مکان تمیز را از سهمیه بنیاد شهید گرفته و حقش نبوده از دست بدهد زیرا سایر مردم هم ایرانی هستند و همه باید مساوی باشند او در پایان می گوید فقط میخواهم به مردم بگویم اگر همه چیزشان را از دست دادند، ایمانشان را از دست ندهند.» درود بر مسئولینی که نگذاشتند پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند